تو خیابان با تلفن همراه حرف می زدم.یه یارو فضولی از بغلم داشت رد می شد،وبه حرفام گوش می کرد.من دهم به تلفن گفتم:من اونو زنده می خواهم،صبر کن یکی حرفا مونوشنید،تک تیرانداز،مردی که از کنارم رد شدرو بزن! یارو از ترس مث پلنگ تا جایی که چشم می دید زیگ زاگ می دوید تا تیر بهش نخوره !
نظرات شما عزیزان: