حكایت خیاط دزد
قصه گویی در شب، نیرنگ های خیاطان را نقل می كرد كه چگونه از پارچه های مردم می دزدند. عده زیادی دور او جمع شده بودند و با جان و دل گوش می دادند.
نقال از پارچه دزدی بیرحمانه خیاطان می گفت. در این زمان تركی از سرزمین مغولستان از این سخنان به شدت عصبانی شد و به نقال گفت: ای قصه گو در شهر شما كدام خیاط در حیله گری از همه ماهرتر است؟
نقال گفت: در شهر ما خیاطی است به نام پورشش در پارچه دزدی زبان زد همه است.
ترك گفت: ولی او نمی تواند از من پارچه بدزد.
مردم گفتند : ماهرتر و زیركتر از تو هم فریب او را خورده اند. خیلی به عقل خودت مغرور نباش.
ترك گفت: نمی تواند كلاه سر من بگذارد.
حاضران گفتند می تواند.
ترك گفت: سر اسب عربی خودم شرط می بندم كه اگر خیاط بتواند از پارچه من بدزدد من این اسب را
به شما می دهم ولی اگر نتواند من از شما یك اسب می گیرم. ترك آن شب تا صبح از فكر
و خیال خیاط دزد خوابش نبرد.
فردا صبح زود پارچه اطلسی برداشت و به دكان خیاط رفت. با گرمی سلام كرد و استاد خیاط با خوشرویی احوال او را پرسید و چنان با محبت برخورد كرد كه دل ترك را به دست آورد. وقتی ترك بلبل زبانی خیاط را دید پارچه اطلس استانبولی را پیش خیاط گذاشت و گفت از این پارچه برای من یك لباس جنگ بدوز، بالایش تنگ و پاینش گشاد باشد.
خیاط گفت: به روی چشم! صدبار ترا با جان و دل خدمت می كنم.
آنگاه پارچه را اندازه گرفت، در ضمن كار داستان هایی از امیران و از بخششه ای آنان می گفت و با مهارت پارچه را قیچی می زد.
ترك از شنیدن داستان ها خنده اش گرفت و چشم ریز بادامی او از خنده بسته می شد. خیاط پاره ای از پارچه را دزدید و زیر رانش پنهان كرد. ترك از لذت افسانه، ادعای خود را فراموش كرده بود. از خیاط خواست كه باز هم لطیفه بگوید. خیاط حیله گر لطیفه دیگری گفت و ترك از شدت خنده روی زمین افتاد. خیاط تكه دیگری از پارچه را برید و لای شلوارش پنهان كرد. ترك برای بار سوم از خیاط خواست كه باز هم لطیفه بگوید. باز خیاط لطیفه خنده دارتری گفت و ترك را كاملاً شكارخود كرد و باز از پارچه برید. بار چهارم ترك تقاضای لطیفه كرد خیاط گفت: بیچاره بس است، اگر یك لطیفه دیگر برایت بگویم قبایت خیلی تنگ می شود. بیشتر از این بر خود ستم مكن. اگر اندكی از كار من خبر داشتی به جای خنده، گریه می كردی. هم پارچه ات را از دست دادی هم اسبت را در شرط باختی.
مثنوی معنوی
نظرات شما عزیزان: