پادشاهی ازکنار مزرعه ای عبور می کردکه دید پیر مردی فرتوت در حال کاشتن درخت گردو است. به او گفت:ای پیر مرد!مگر فکر می کنی چقد ر از عمر تو باقیست که درخت گردو می کاری و مگر نمی دانی که درخت گردو پس ازپانزده سال ثمر می دهد؟پیر مرد گفت:دیگران کاشتند وما خوردیم،ما هم می کاریم تا دیگران بخورند.پادشاه از حسن نیت پیر مرد خوشش آمد وبه او انعامی داد.پیر مرد سر به سوی آسمان کرد وگفت:خدایا!دیگران درخت گردو می کارندوپس ازپانزده سال ثمر آن رامی چینند،ولی من در حین کاشتن،ثمرش را گرفتم.شاه دوباره به خاطرشکر گذاری خوب پیر مرد،انعام دیگری به او داد.پیر مرد از شاه تشکر کردودوباره سر به آسمان بلند کرد وگفت:خدایا دیگران سالی یکبارحاصل درختان خودرامی چینند ومن دو بارآن رابرداشت کردم!این بار نیزشاه انعامی به پیر مرد داد ومهمیز به اسب خودزد ورفت وبا خود گفت :اگر بیشتر بمانم،این پیر مرد با شکر گزاری هایش مرا لخت می کند!
نظرات شما عزیزان:
تبادل لینک هوشمند 
خبرنامه وب سایت: